رمان قبله من18

آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 6
باردید دیروز : 31
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 1837
بازدید سال : 2447
بازدید کلی : 110704

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 28 اسفند 1395
نظرات

قسمت18

 

پوزخندی میزنم و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن.

چه خوش خیال بودم که گمان میکردم ، ناراحتی من، ناراحتی آنهاست. فهمیدم که برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند می شوم.

 موهایم را چنگ می زنم و دورم می ریزم . پشت پنجره ی اتاقم می ایستم و پرده ی حریر نباتی رنگ را کنار میزنم. کسانی که روزی سنگشان را به سینه ام می زدم، امروز پشتم راخالی کردند. دوست که نه. دورم یک لشگر دشمن داشتم.

به اتاق نشیمن می روم و بانگاه دنبال مادرم می گردم. یک دفعه از پشت کابینت آشپزخانه بیرون می آید و لبخند نیمه ای می زند. آرامش را میتوان براحتی درچشمانش دید. یک هفته ازخانه بیرون نرفته ام و این قلبش را تسکین بخشیده. روی اپن می شینم و می پرسم: باباکو؟

_ چطور؟

_ کارش دارم.

ترس به نگاه آبی رنگش می دود: چیکارداری؟

_ حالا یکاری دارم دیگه!

انگشت اشاره اش راسمتم میگیرد و میگوید: دختر اخر ببین میتونی مارو دق بدی یانه!

_ وا مامان . چیز بدی نمیخوام بگم.

همان لحظه پدرم از ییک ازاتاقها بیرون می آید و میپرسد: چی میخوای بگی بابا؟

ازروی اپن پایین میپرم و لبخند ملیحی تحویلش می دهم.

_ یه حرف خصوصی و جدی.

ابروهایش رابالا می دهد و میگوید: خیلی خب. میشنوم!

و روی مبل میشیند. مقابلش روی زمین زانو میزنم و کلماتم راکنارهم می چینم

_راستش... راستش بابا!..

_ بگو دخترجون!

_ راستش راجب این موضوع چندباری حرف زدیم ولی... هربار نظر شما بوده.

یه تا از ابروهایش رابالا میدهد و چشمهایش راریز میکند.

با آرامش ادامه میدهم: راجب ... چادرم!

ابروهایش درهم میرود .

_ ببین بابا،تروخدا عصبی نشید....نمیدونم چرااینقدر اصراردارید چادر سرم کنم! خب اگر نکنم چی میشه؟ یه پوشش خوب داشته باشم بدون چادر.

دستهایش رادرهم گره میکند و به طرف جلو خم می شود

ازنگاه مستقیمش دلم میلرزد اما آب دهانم راقورت میدهم و خواسته ام را میگویم: من نمیخوام چادر سر کنم. اما... قول میدم پوششم طوری نباشه که ابروی شما بره!

بابا وقتی من اعتقادی به چادر نداشته باشم،دیگه پوشیدنش چه فایده ای داره؟!

من دوس دارم خودم انتخاب کنم.اگر بزور سرم کنم.. اگر...

_ اگر بزور سرت کنی چی میشه؟

_ ازش متنفر میشم!

 

ادامه دارد... 

 

نویسنده این متن:

میم سادات هاشمی


موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود